چــ ـه قــ ـرصی مصــ ـرف کــ ـرده اند اسکــ ـله ها … ؟؟؟
تــ ـا زانــ ـو در آبنـــ ـد ..
نشـــ ـسته انـد در مقـــ ـابل غـــ ـروب
چــه چــ ـیزی را بــه خــ ـاطر بــ
ـیاورند ..
آیــ ـآ کســ ـی هست کــ ـه شهــ ـادت دهد ؟
که مــ ـا در نگـــ ـاتیــ ـو های سوخــ ـته میـــــــ ـخندیدیم ؟
مرا که میشناسی!
برای همهی بارانها و همهی بیابانها، حرفی دارم...
برای همهی دانهها، همهی ریشه ها
که سر در میآورند و از حرفم سر در نمیآورند!
مرا که میشناسی!
رشته رشته میکنم آفتاب را، برای همهی خانهها،
برای همهی خاطره ها،
دراز بکش!
پشتت بر زمین باشد و نگاه کن به نقطهای نامعلوم
همهی پرندهها، همینگونه متولد میشوند
همهی شعرها
همینگونه شکل میگیرند...
√ از آכم هــا مـے گـذرم؛
כلــــم را گُـنـכه تـر مـے ڪنـــم…
نـاراحـت ایـטּ نیـωــﭡــم ڪـﮧ چـرا جـاכه ے رفـاقـﭡـــم
بــا مــرכم همیـشـﮧ یـڪ طـرفــﮧ اωــﭞْ…!!
مـهــــم نیـωــﭞْ اگــر همیشـﮧ یـڪ طـرفـﮧ ام…(!)
همیشـﮧ شــاכ مـے مـانـــم ڪـﮧ چیـزے ڪــم نگـذاشـﭡـﮧ ام؛
و بـﮧ خـــوכم ، رفـاقـﭡـــم و “خُــכاے خــوכم ” بـכهڪــار نیـωـﭡـــم…
نوشتم نامه ای با برگ انگور
جدا گشتم دو سال از خانه ام دور